رمیده
نمی دانم چه می خواهم خــــدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستـــــه من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنــــایان می گـــریزم
به کنجی می خـزم آرام و خاموش
نگاهم غوطــــه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گــوش
گریزانم از این مــردم که با من
به ظاهر هــمدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فــرط حقــــارت
به دامانم دوصد پـــــیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتــنـــد
ولی آن دم که در خلوت نشستنــــد
مرا دیوانه ای بدنام گفتنـــــد
دل مـــن، ای دل دیوانه مــــن
که می ســـوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دســـــت غیر فریـاد
خدارا، بس کــن این دیوانگی ها
¤ نویسنده: Sadegh Babagolzadeh
زندگی از زندگی می گوید:
زندگـی زیبـــــاست ای زیبــا پسند
زنده اندیشــان به زیبـــــایی رسند
آنقدر زیبـــاست این بی بازگشــت
کز برایش می توان از جان گذشت
¤ نویسنده: Sadegh Babagolzadeh